قسمت 28


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به همه ی دوستان.من نویسنده رمان گروگانگیری هستم. لطفا پس از خواندن هر پست نظرتان را درج کنید.ممنون از همه شما. حسرت نبرم به خواب آن مرداب کارام درون دشت شب خفته است دریایم و نیست باکم از طوفان دریا همه عمر،خوابش آشفته است

چند سالتونه؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان گروگان گیری و آدرس hamghadam1377.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 1824
بازدید کل : 65253
تعداد مطالب : 50
تعداد نظرات : 58
تعداد آنلاین : 1



آمار مطالب

:: کل مطالب : 50
:: کل نظرات : 58

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 7

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 7
:: باردید دیروز : 6
:: بازدید هفته : 7
:: بازدید ماه : 1824
:: بازدید سال : 6334
:: بازدید کلی : 65253

RSS

Powered By
loxblog.Com

قسمت 28
یک شنبه 22 تير 1393 ساعت 18:10 | بازدید : 3803 | نوشته ‌شده به دست hamghadam | ( نظرات )

دکتر میرزایی موبایلشو از جیبش خارج کرد و مشغول شماره گیری شد و از جا بلند شد و از نفس دور شد......

بعد از ده دقیقه دکتر برگشت و روی مبل نشست و گفت:خب....دخترم.....من با دوستم تماس گرفتم و ایشون یک نفر رو معرفی کردن که تازه از خارج از کشور برگشتن و این امکان رو دارن که

فقط یک چیز خاص رو از ذهن شما پاک کنه نه همه رو........

نفس لبخندی زد و گفت:اینکه عالیه......دکتر کی میتونم ببینمشون و این کار رو انجام بدن؟؟؟؟

میرزایی:دوستم گفت باهاش صحبت میکنه تا در هفته آینده یه نوبت بهمون بده....آخه به این راحتی نوبت نمیده....

نفس:دکتر....بهشون بگید هرچقدر پول لازم باشه بهشون میدم فقط زودتر......

میرزایی:باشه دخترم.....ولی باید صبور باشی.....سعی کن تا هفته آینده بیشتر تفریح کنی و اون موضوع رو نسبتا فراموش کنی...میدونم سخته اما سعی کن دورت شلوغ باشه و خودت و

سرگرم کنی....نذار هر اتفاقی باعث بشه یادش بیافتی......از لحظه لحظه زندگیت لذت ببر تا باهات تماس بگیرم......باشه دخترم.....

نفس:چشم آقای دکتر.......

میرزایی:احسنت خانم جوان......من دیگه باید برم....از دوستانت هم خداحافظی کن......

نفس:حتما آقای دکتر.....ممنونم.......واقعا ممنونم......

و دکتر را تا در خروجی همراهی کرد........

**********

شمیم بعد از تماس با دکتر که برای فهمیدن نتیجه بود رو به بچه ها گفت:ببینین....باید دورش شلوغ باشه و سرگرم باشه تا هر لحظه نره تو اتاقش و زانوی غم بغل بگیره ....باید کاری کنیم یه هفته شاد باشه....

نیما:چرا یه هفته؟؟؟؟؟

شمیم:چون هفته آینده با هیبنوتیزم فربد رو از ذهن نفس پاک می کنن......

نیما:واقعا؟؟؟؟مگه میشه؟؟؟؟؟

شمیم:من نمیدونم چجوری این کار رو میخوان انجام بدن.....برای من فقط سلامتی نفس مهمه......شاد بودن نفس......من میخوام نفس همون نفس قبل بشه......نه یه دختر افسرده.....

آرام :بچه ها یه پیشنهاد دارم.......

شمیم:چی؟

آرام:نفس همیشه شهربازی رو دوست داشته......بریم شهربازی؟؟؟؟؟؟؟

شمیم با خوشحالی تایید کرد و گفت:آره......فقط باید جایی بریم که نفس و فربد نرفته باشن تا نفس دوباره خاطراتش زنده نشه.......

بعد از کلی فکر کردن و انتخاب یه شهر بازی خوب تصمیمشونو به نفس گفتن و بعد از پوشیدن لباس به سمت ماشین های توی پارکینگ راه افتادن.........

نفس سوییچ زانتیای مادرش را به پسرا داد و با 206 سفیدش با دخترا به سمت شهربازی حرکت کردند.....

وقتی وارد شهربازی شدند نفس لبخند شادی زد و شمیم با دیدن لبخند نفس خوشحال شد.......

به اصرار نفس اول سوار رنجر شدند.......

با از چند دقیقه نفسگیر از رنجر پیاده شدند و با دیدن قیافه رنگ پریده ی یکدیگر خندیدند.....

دوباره نفس به سمت ترن هوایی حرکت کرد و بقیه هم مثل جوجه اردک به دنبالش راه افتادند......

چرخ و فلک،سفینه،کشتی صبا،تاب و ...........انتخاب های بعدی نفس بود.........

بعد از اینکه تمام وسایل را امتحان کردند نفس لبخند بدجنسی زد و گفت:فقط یه چیز دیگه مونده........

بچه ها بی حوصله:دیگه چی؟؟؟؟؟؟؟؟

آرام که با دیدن قیافه خبیث نفس به همه چیز پی برده بود جیغی کشید و گفت:نـــــــــه........

نفس خندید و گفت:چرا......

آرام:نه...نفس.......تو این کارو نمی کنی مگه نه.......

نفس:چرا......دقیقا همین کارو میکنم.....فقط به خاطر تو آرام.......

آرام رو به آرشام کرد و با التماس گفت:منو از دست این نجات بده......

بقیه که چیزی از این بحث نمی فهمیدند با حالت علامت سوال بهشون نگاه میکردند.....

آرشام:عزیزم.....چی شده؟؟؟؟؟موضوع چیه؟؟؟؟؟؟؟

آرام:این میخواد مارو ببره تونل وحشت.......

بقیه یکم نگاهشون کردن و زدن زیر خنده........

آرشام :آخه تونل وحشت هم ترس داره؟؟؟؟

آرام:تو تا حالا این شهربازی اومدی؟؟؟؟

آرشام:نه....

آرام:پس وقتی چیزی نمیدونی منو مسخره نکن.......این شهربازی ترسناک ترین تونل وحشت رو داره.......

نفس:آرام بیخود جو نده........بیاید بریم بلیط بخریم......

و به اجبار آرام را نیز با خود بردند......

وقتی از تونل وحشت بیرون اومدند یه نگاه خصمانه به نفس انداختند......نفس با دیدن نگاهشون یه قدم رفت عقب و اونا یه قدم رفتند جلو........

همین جور نفس داشت میرفت عقب و اونا میومدند جلو و هرلحظه سرعتشون بیشتر میشد.....

تا اینکه نفس شروع کرد به دویدن و بقیه هم دنبالش دویدن.......

همه مردمی که تو شهر بازی بودن با تعجب به آنها نگاه میکردند و از صدای جیغ و داد و بیدادشان می خندیدند.....




ادامه دارد........



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

[Comment_Gavator]
مهسا در تاریخ : 1393/4/23/hamghadam1377 - - گفته است :
[Comment_Content]


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: